مقدمه
اسلام هراسی (Islamophobia) غالباً به صورت «خصومت و دشمنی بی اساس و غیر منطقی با مسلمانان و مظاهر اسلامی» تعریف میشود. برخی محققان اصالت این تعریف خصوصاً قید بی اساس و غیر منطقی آن را مورد مناقشه قرار داده و با استناد به برخی مبانی نظری، چارچوبهای مفهومی شناخته شده و دواعی ایدئولوژیک ریشهدار آن را خصومتی موجه، منطقی و تبیین پذیر ارزیابی کردهاند. برخی از مهم ترین پایههای نظری و چارچوبهای مفهومی و ایدئولوژیکی اسلام هراسی عبارتند از: برخورد تمدنها (Clash of Civilisations)، شرقشناسی (Orientalism)، چند فرهنگ گرایی (Multiculturalism) و نژادپرستی فرهنگی (Cultural Racism).[1]
در این نوشتار قصد داریم تا نظریه برخورد تمدنها و چگونگی تاثیر آن را در تکوین اسلام هراسی معاصر بررسی کنیم.
بحران معنا
با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و از میان رفتن جنگ سرد، سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا با یک خلاء معنایی و هویتی در سطح کلان مواجه شد. فروپاشی شوروی سبب محروم شدن آمریکا از دشمنی بود که در سالهای پس از جنگ جهانی دوم جهت گیری اصلی سیاست خارجی ایالات متحده بر مبنای مواجهه با آن استوار شده بود. حال با از بین رفتن عامل معنا بخش و جهت دهنده اصلی سیاست خارجی، این کشور مجبور به تدوین راهبردهای جهانی برای آینده ای نامطمئن بود.[2]
سیاستمداران آمریکایی معتقد بودند که جنگ سرد منجر به شکل گیری یک هویت مشترک میان ملت و دولت ایالات متحده گردیده بود و بنابراین پایان این جنگ می توانست باعث کم توانی یا دست کم دگرگونی هویت ملی در این کشور شود.
پیشبینی ای که خیلی زود در اثر نافرمانیهای اجتماعی و نقض مکرر قانون و ارزشهای جامعه آمریکا به منصه ظهور رسید تا جایی که جامعه در آستانه از هم پاشیدن و هرج و مرجی بی معنا قرار گرفت.[3]
در سوی دیگر پیروزی آمریکا در جنگ سرد باعث پایهریزی طرح نظم نوین جهانی شد. این طرح با اشاره به رهبری مسیحایی ایالات متحده بر مبنای ارزشها و هنجارهای قابل قبول بین المللی نظیر حقوق بشر، دموکراسی، تجارت آزاد و لیبرالیسم مسئولیت منحصر به فردی را برای این کشور در جهت رهبری جامعه بین الملل در نظر میگرفت. تحقق این طرح مستلزم تثبیت و توسعه قدرت نظامی، اقتصادی و سیاسی آمریکا با استفاده از ابزارهای مختلف نظیر مداخله گرایی و اقدامات چند جانبه در اقصی نقاط جهان بود.
بنابراین سیاستمداران و حاکمان آمریکایی برای تحمیل معنای جدیدی از نظم اجتماعی در داخل و مطیع کردن جامعه سیاسی و همچنین ایجاد بستر مناسب در جهت تحقق طرح نظم نوین جهانی نیازمند پارادایم تحلیلی جدیدی بودند تا بتوانند بر مبنای آن به احیای هویت ملی و همچنین توجیه و عقلانی جلوه دادن سیاستهای خود بپردازند.
در پاسخ به فقدان این عامل معنابخش و جهت دهنده اصلی سیاست های کلان ایالات متحده، دو رویکرد مهم در غرب مطرح گردید:
۱. نظریه پایان تاریخ فرانسیس فوکویاما که با نگرش خوشبینانه، لیبرال دموکراسی را شکل نهایی حکومت در جوامع بشری معرفی می کرد.
۲. نظریه برخورد تمدن های ساموئل هانتینگتون که با نگرشی بدبینانه، نوعی جدیدی از مناقشات در عصر پساجنگ سرد را توصیف می کرد.
برخورد تمدنها
در نبود یک چارچوب تحلیلی منسجم برای تفسیر و تبیین حوادث پس از جنگ سرد، هانتینگتون در مقام ارائه پارادایمی نوین برای تحلیل رخدادهای بین المللی پس از این جنگ برآمد.
او با بیان اینکه تمدن بالاترین گروهبندی فرهنگی و گسترده ترین سطح هویتی انسان است بر این باور بود که در دوران جدید جنگ میان ملت ها پایان یافته و جای خود را به جنگ میان تمدنها داده است.[4] از نظر وی تعارضات میان جوامع بشری حسب سیر تاریخی خود تغییر کرده و امروزه منبع بنیادین و قالب کشمکش در جهان نه ایدئولوژیک و نه اقتصادی بلکه فرهنگی و تمدنی میباشد. به عقیده وی دین عنصر اصلی تعیین کننده تمدن ها است.
در نگاه هانتینگتون از میان تمدنها و ادیان مختلف موجود، اسلام و غرب (مسیحیت) به دلیل سابقه خصومت ۱۴۰۰ ساله، دو گزینه اصلی بروز خشونت و درگیری هستند و روابط بین آنها آبستن بروز حوادثی خونین خواهد بود. وی بر این نظر است که از آغاز دهه ۱۹۹۰ و با فروپاشی شوروی به دلیل خود آگاهی تمدنی و استیلاجویی غرب، تهدید اسلامی به جدی ترین خطر برای تمدن غرب تبدیل شده است.[5] به تعبیر او، قدرت بلامنازع غرب و به تبع آن پیشرفت این تمدن باعث یاس و ناامیدی مسلمانان (که خود روزگاری در زمره پیشرفته ترین تمدنها بودهاند) شده و آنان را به تلاش برای مقابله و کسب برتری در برابر غرب سوق میدهد.
به عقیده هانتینگتون اسلام مذهبی رادیکال است که پیروانش به برتری مطلق این فرهنگ اعتقاد دارند بنابراین مسلمانان در مواجهه با گسترش جهانی فرهنگ غرب و حضور غیر مسلمانان در جوامع شان، درصدد مقابله با این عناصر بر میآیند.[6] او با استناد به برخی وقایع تاریخی مرزهای اسلام را خونین و مشکل اصلی را خود دین اسلام معرفی میکند.
نظریه برخورد تمدن ها در دهه ۹۰ میلادی به دلیل اشتمال بر مفروضات خام، سطحی، غیر مستند و خیال پردازانه از تاریخ و سیاست، مورد بیتوجهی محافل علمی و جامعه آمریکا قرار گرفت. فقدان عاملی معنابخش و جهت دهنده در ترتیب بندی سیاستهای کلان آمریکا منجر به اعمال یه دهه سیاستهای گزینشی و اتخاذ رویکردی درون گرا در ایالات متحده گردید.[7]
بازگشت اعتبار
در پی وقوع حادثه ۱۱ سپتامبر سال ۲۰۰۱ میلادی، نظریه برخورد تمدنها که تا آن روز با بیمهری محافل علمی آمریکا روبرو شده بود از اهمیت و اعتبار کمنظیری بهرهمند شد. بسیاری از سیاستمداران، تحلیلگران سیاسی، پژوهشگران، نظریهپردازان و خبرنگاران به این باور رسیدند که آنچه در روز ۱۱ سپتامبر و پس از آن به وقوع پیوست عینا همان چیزی است که هانتینگتون تحت عنوان برخورد تمدنها (یا نبردی بی امان میان دو تمدن معارض غرب و اسلام) آن را پیش بینی کرده بود.
سه عامل عمده در تبیین چرایی شهرت و محبوبیت این نظریه پس از حادثه ۱۱ سپتامبر قابل بیان است:
۱. نفوذ نومحافظهکاران در دولت وقت در پی وقوع این حادثه؛ نومحافظهکاران محصول انشعاب در لیبرالیسم آمریکایی دهه ۱۹۶۰ هستند که دارای اعتقادی راسخ به هژمونی ایالات متحده، جهان گرایی و نهادینه سازی ارزشهای آمریکایی، بی اعتنائی به اصول و نهادهای بین المللی، تاکید بر دشمن خارجی بوده و قدرت را لازمه تحمیل دموکراسی میدانستند. این گروه که جنبشی مبتنی بر سیاست خارجی جنگ طلبانه است، در طول یک دهه پیش از حادثه ۱۱ سپتامبر به دلیل حاکم بودن رویکردی درونگرا بر حکومت آمریکا نتوانسته بودند تا آرمان های مطلوب خود را در سطح کلان محقق نمایند.
حادثه ۱۱ سپتامبر به نومحافظهکاران اجازه داد تا با تکیه بر اندیشه برتری غرب و رسالت تمدن سازی آن در گستره جهانی به نظریه برخورد تمدنها استناد کرده و اسلام را به عنوان مهمترین تهدید کشور و مسیحیت معرفی کنند. این امر زمینه اتخاذ سیاستهای جنگطلبانه توسط نومحافظهکاران در جهت تثبیت و توسعه قدرت و برتری آمریکا در سطح جهان را فراهم کرد.
2. خلا مفهومی در علوم معطوف به مطالعه و تحلیل روابط بین الملل و دلتنگی متخصصان برای پارادایمهای سادهای نظیر بلوک سیاسی شرق و غرب باعث گردید تا نظریه برخورد تمدنها با استفاده از چارچوب تحلیلی کلی، ساده انگارانه و همه فهم و با دوری از جزییات پر دردسر به پارادایمی پرطرفدار برای تحلیل حوادث پس از ۱۱ سپتامبر تبدیل شود.[8]
3. رسانههای اصلی آمریکایی با ارجاعات مکرر به این نظریه باعث شدند تا شدت، عمق و گستردگی تاثیرگذاری آن در سطوح مختلف جامعه به جایگاه بیسابقهای برسد. در سایه جهل و ناآگاهی رسانهها از آموزههای اسلام و اوضاع جوامع اسلامی و فقدان نظریههای بدیل، رسانه ها توانستند تا با ترویج این نظریه در سطح جامعه پارادایم برخورد تمدن ها را به چارچوبی غالب و ثابت برای تحلیل حوادث جامعه و همچنین نحوه تعامل اسلام و غرب تبدیل کنند. این فضاسازی رسانه ای موجب گردید تا در غرب، از عموم مردم گرفته تا نخبگان علمی، مقامات رسمی و تحلیلگران سیاسی غالباً از منظر جدال، منازعه و رویارویی، روابط پیشین و معاصر این دو تمدن بزرگ را تحلیل و تفسیر کنند. به طور کلی می توان گفت نظریه برخورد تمدنها که در دهه ۹۰ از سوی محافل علمی طرد شده بود با میانجیگری رسانهها در دهه ۲۰۰۰ به پارادایمی برجسته و چارچوبی روشنگر تبدیل شد که قادر به توضیح و تفسیر همه وقایع خاورمیانه و جهان اسلام بود.
از آن زمان تا کنون این پارادایم تحلیلی به منزله اساس و شالوده نظری اسلام هراسی معاصر مورد استناد و ارجاع قرار گرفته است.
نتیجه گیری
هر چند هانتینگتون با صدای رسا مرگ و پایان جنگ سرد را اعلام میکند اما به صورت تلویحی شعار «زندهباد جنگ سرد» را سر می دهد. به بیان دیگر وی بیش از آنکه در مقام ارائه شناخت بهتر و واقع بینانه تر از وضعیت کنونی جهان باشد مایل به تداوم و گسترش جنگ سرد از طریق راهبردها، سیاستها و اقدامات جدید خصوصاً به وسیله فناوریهای رسانهای است.
او تلاش کرد تا با غیریت سازی و ساخت دوگانه ما در برابر دیگران یا متمدن در برابر بربر، هویت و انسجام ملی جامعه آمریکا را احیا کند. نظریه برخورد تمدنها با بیگانه هراسی و علم کردن مترسکی سبز به جای شیطان سرخ به گروههایی نظیر نومحافظهکاران اجازه داد تا با ورود به دولت، سیاستهای جنگطلبانه خود را در جهت توسعه قدرت و برتری آمریکا در سطح جهان اعمال و توجیه کنند. نتیجه این سیاستها حضور نظامی ایالات متحده در خاورمیانه به مدت ۲۰ سال بود که امروز با خروج بی مسئولانه آنها همراه است.
هانتینگتون با نسبت دادن صفاتی نظیر عدم خردورزی و تساهل، تقابل جویی و خشونت گرایی، بدبینی مطلق به جهان غرب و برخورد سلبی با مدرنیته به اسلام و سپس تعمیم این ویژگیها به کل جوامع اسلامی، نبرد تمدنی غرب و اسلام را ناگزیر انگاشت.
از سوی دیگر رسانه ها نیز با استناد به این نظریه تلاش کردند تا با بزرگنمایی تفاوتهای دو تمدن و تبدیل آنها به تهدیدی وجودی برای غرب، احساس وحدت میهنی را جعل کرده و این پارادایم را در جامعه آمریکا نهادینه سازند.[9]
بنابراین می توان گفت امروزه درک نحوه بازنمای اسلام در وسایل ارتباط جمعی (به عنوان شکل دهندگان اصلی افکار عمومی)، چگونگی برخورد مقامات رسمی و سایر شهروندان غربی با مسلمانان در سطوح مختلف سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و در یک کلام درک ریشهها، علل و عوامل اسلامهراسی معاصر و نیز راهکارهای مقابله با آن جز با بررسی، تحلیل و نقد دقیق نظریه برخورد تمدنها میسر نیست.[10]
[1] ،[10] ، [5] عیسی زاده، عباس، و شرف الدین، سید حسین . (1395). نظریه برخورد تمدنها چارچوب مفهومی درک اسلام هراسی. 7(2)، 62-37.
[2] گوهری مقدم، ابوذر . (1399) . سیاست خارجی آمریکا در عصرجدید. تهران: نشر دانشگاه امام صادق(ع).
[3] هاروی ، دیوید . (2001) . امپریالیسم جدید . ترجمه حسین رحمتی (1397) . تهران: نشر اختران.
[4] صالحی امیری، سید رضا. 1392. مفاهیم و نظریههای فرهنگی، چاپ ششم، تهران: نشر ققنوس.
[6] Samuel P. Huntington, Islamic – Confucian, New Perspectives Quarterly. (summer 1993), pp. 22-25.
[7] Semati, Mehdi. 2010. “Islamophobia, Culture and Race in the Age of Empire.” CulturalStudies,vol. 24, no. 2, pp. 256-275
[8] Abrahamian, Ervand. 2003. “The Us Media, Huntington and September 11.” Third World
Quarterly, vol. 24, no. 3, pp. 529-544.
[9] Hatem, Bazian. 2018. Islamophobia, Clash of Civilisations , and forging a post-cold war order.